جازموریانرودبارجنوبزهکلوت

معرفی شیخ قنبر قنبری ملای محترم زهکلوت ، 38 سال پیش

معرفی شیخ قنبر قنبری

معرفی شیخ قنبر قنبری

خاطرات استاد طاهره زابلی معلم روستا زهکلوت

این عکس سی و هشت سال پیشه.

او نزد مردم از قداست خاصی برخوردار بود. قد بلند و قامت رشیدی داشت. زیبا بود و بر خلاف بقیه مردم، پوست چهره اش روشن بود و نورانیت خاصی داشت. لباس سفیدش همیشه از تمیزی برق می زد. مهربونی و وقار و بزرگی اش با هم تلفیق شده بود و از او مرد شریفی ساخته بود که نمی شد در مقابلش تواضع نداشت. سواد نداشت ولی ملای ده بود و قرآن می خواند و پاسخ سوالات دینی مردم رو می داد. البته مردمی که خودشون و کودکانشون در سی و هشت سال پیش از ابتدایی ترین وسایل آموزشی و رسانه ای محروم بودن.تنها نشانه ی تمدن زهکلوت فقط همان یک دبستان بود و بس.
گونه های برجسته شیخ قنبر من رو به یاد گونه های پدرم می انداخت. او من رو طاھِرَہ صدا می زد. خیلی دلم می خواست می تونستم صورت مهربونش رو ببوسم.


از خوراکی هایی که به ندرت از شهر برای خودم می آوردم، برای او می بردم( چون من در طی سال فقط یک بار به مرخصی رفتم) . روزی یکی از آشناها که راننده بیابان بود، برای من چند تایی هندوانه آورد. اول بهترین هندوانه رو برای اوجدا کردم .
از شام و ناهاری که جهاد برای من و دو دوستم می آورد، اول سهم او را جدا می کردم و به کپرش می بردم.
هر وقت فرصت پیدا می کردم به دیدنش می رفتم و او از دیدنم خیلی خوشحال می شد. با ذوق کنارش می نشستم و او برایم از هر دری صحبت می کرد.
یک روز بهم گفت طاهره می دونی اسم مادر حضرت محمد چیه ؟ گفتم‌ بله بابا، اسمش آمنه هست. گفت خدا در کجای قرآن اسم اون رو آورده؟ منکه می دونستم در هیچ جای قرآن اسم مادر پیامبر آورده نشده گفتم شما بهم بگید ؟ گفت در اینجا که خدا می فرماید آمن الرسول بما انزل الیه من ربه! من در نهایت احترام طوری که بهش برنخوره گفتم‌ دوست دارید این آیه رو براتون معنی کنم؟ گفت بله. گفتم‌خدا می گه: رسول به آنچه که از طرف خدا نازل شده ایمان آورده.
او متوجه شد منظور از آمَنَ ، آمنه نیست. آخه بلوچ ها حرف آخر آمنه رو با فتحه تلفظ می کنن.
یادمه یه روز پسر نوجوانی کاسه ای رو به نزد او آورد و گفت ملا مادرم گفت این کاسه رو پاک‌کن چون سگ اون رو لیس زده. شیخ دعایی خواند و بر کاسه فوت کرد و گفت برو تمیز شد. طوری که به او برنخوره گفتم بابا خبر دارین توی کتابای دینی چه دستوری دادن؟ گفت نه. گفتم‌گفتن اول سه بار کاسه رو خاک مال کنن بعد دو بار آب بکشن. شیخ در رضایت کامل سکوت کرد و لبخند زد.
و شیخ قنبر عزیزم دو سال بعد از رفتن ما فوت کرده بود. روحش شاد

منبع: خاطرات استاد طاهره زابلی معلم روستا زهکلوت حدود سال 1360

مطالب مرتبط:

مدیر

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد / وجود نازکت آزرده گزند مباد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا