اشعار ارسلان گرجی
ارسلان گرجی: شعر وشاعری را از دوره راهنمایی شروع کردم ، گرچه در اوایل کار با شعر گفتن و شاعری به خوبی آشنا نبودم و شاید شعر من از نظر محتوایی حاوی پیام خواصی نبود اما برای شروع کار خوب بود به همین خاطر من توصیه می کنم کسانی که طبع شعر گفتن دارند دست و پا شکسته هم شده شعر خود را بگویند زیرا به مرور زمان آنها پخته شده و صاحب سبک می شوند.
پدر بزرگ من نیز شاعر بود و شعر میگفت به همین خاطر من فکر می کنم طبع شعری که دارم ارثی است و از پدربرگم به من به ارث رسیده است ، اشعاری که من می گویم بیشتر جنبه طنز و سیاسی دارند البته شعرهای ولایی و مذهبی نیز می سرایم .
بدترین چیزی که مرا آزار می دهد بها ندادن به شعر و شاعری است زیرا طبق یک مثل قدیمی : مستمع صاحب سخن را به ذوق آورد : و زمانی که به گفته ها و اشعار یک شاعر هرچند که ابتدایی و سطحی باشد توجه نشود باعث از بین رفتن ذوق و طبع او شده که این یک زیان برای جامعه است
شعر اولمیکنی سرگرممان با سحروجادو تا به کی
ایکه دائم میخوری سالاد گوجه با خیار
شیر گاو را میزنی با آلبالو تا به کی
دست ما از دامنت کوتاه ولیکن مدعی
دامنم چسبیده ای مانند زالو تا به کی
خارج از دسترس شدی و فارغ از ما میشوی
میشوی سرگرم ساخت برج و بارو تا به کی
روزها بر موضع خود پافشاری میکنی
چون به شبها میشوی مفلوک بانو تا به کی
ایکه تشویق کردی بر تولیدمثل و ازدواج
میکنی سختگیری بر زنهای زاوو تا به کی
روی زنها کم شد از بی پولی مردان خویش
این همه بیحالی از مردان هالو تا به کی
دردم از تو بوده و درمان ولی نه ای جناب
میدهی هی وعده بر سوبسید دارو تا به کی
گرچه از رانیتیدین،دینش نصیب ما شده
میزنی با رانی اش مارا تو نارو تا به کی
جون عمت،راست بگو از وعده های بی ثمر
هی قسمها میخوری بر جان خالو تا به کی
چون گذر کرده خرت از پل،هوایی میشوی
هی حوالت میدهی بر چیز یارو تا به کی
خارش افتاده به جان ما و تنبان شما
میکشی شلوار خود هی زیر زانو تا به کی
ظاهرا رامی ولی بعداز فرایندی عجیب
میزنی جفتک مرا مانند یابو تا به کی
کرسی سبز تو و سرخی شعر ارسلان
هر دو دام است، بیخبر از سر یاهو تا به کی
باعث رنجیدن آن پاچه ورمالان شده
یک مدیری در اداره چرتی زد در خواب دید
زهکلوت هم ناگهانی مرکز استان شده
مرد حاجی هم که در قربانی کردن شک نمود
او حسابش با جناب پیر گشمیران شده
بچه مرشد هم برای روزی و کسب حلال
با دو کیلو بنگ و تریاک عازم تهران شده
از بدی روزگار مهریز یزد لو رفته بود
با لباس و ریش خود او راهی زندان شده
باوجود طرح و تصویبات دیوان قضا
دزدی با باروبنه همدست یک سروان شده
منشی قاضی اگر خورده شراب مفتکی
او سبیلش روی ریش،چاقوکش میدان شده
عده ای مفتخور هم در رتق و فتقات الأمور
دایه دلسوزتر از مادر به شهرستان شده
ناگهانی زاهدی از بهر خدمتها به خلق
در صفوف صیغه های ساعتی حیران شده
مردکی در ده پایین پول یارانه گرفت
از زن قبلی جدا و سوی رفسنجان شده
آسیابانی که دستش لای چرخی رفته بود
با دو پوشه راهی بنیاد جانبازان شده
زاهدی با دیدن فیلمهای سکس و مبتذل
در سحر وقت اذان با بالشش جنبان شده
دست به یکی شد یک رییسی با امور مالییش
بعد ازین ترفند، حسابش میلیارد تومان شده
وام بی بهره ویا زودبازده بهر قوم و خویش
مابقی ول معطلند و حکم تیرباران شده
ارسلان برخیز و بردار دفتر شعرت،
برو هر ورق از دفترت چون لول معتادان شده
اشعار ارسلان گرجی
قرأت بإسم رب و هوالجبار یا ربی
دلم شد با دلت چون مخزن الأسرار یاربی
سخن ، با لاف آغاز و عمل باد هوا باشد
دلم خون شد از این اوضاع ناهنجار یاربی
سوألی زیرکانه کردم از مرشد ، بدانم چرا
حالا شده ألدار و ثم ألأجار یاربی
ولاإکراه فی کفران نعمت ظاهرأ
همه یارانه خور گشتیم با اجبار یاربی
تمام کارها در دست جنس ماده افتاد
ولیکن مارأیت جزء نر بیکار یاربی
ستاره با سه تا آره جواب مثبتی داد
ولی جاری شده ، من تحت الأنهار یاربی
و زیر لب ، وزیری گفت وزارتخانه ما
نمی ارزد به لای جرز هر دیوار یاربی
مرو در الجزایر تو ، که خاور توی زنجان است
لهستان ، له کند استان به صدتکرار یاربی
گرفتاریم با افیون و تنباکو شب و روز
وخلصنا من الدود و دم و سیگار یاربی
و معده میدهد وعده به لوزالمعده تکراری
بدینسان میشود کل جهان بودار یاربی
اشعار ارسلان گرجی
چون کنار گل رسیدی باتو برخورداست و بس
غنچه هم از گل نچیدی باتو برخورداست و بس
داده بر من اولتیماتوم مردکی نادان و گفت :
طنزها گفتی،شنیدی باتو برخورداست و بس
در میان این همه صغری و کبری چیدنت
حامدی یا که حمیدی باتو برخورداست وبس
یک مدیری بی تخصص میشود هرجا رییس
از تبار بایزیدی باتو برخورداست وبس
جاده آسایشت از ماسه بادی پر شده
توی بحرانها تپیدی باتو برخورداست وبس
پیرمردی را رییسی داده بود گیر سه پیچ
گرچه بابای شهیدی باتو برخورداست و بس
این درست که حرف ما باشد قدیمی پس چرا?
تا زدی حرف جدیدی باتو برخورداست و بس
شیر از پستان زالی میچکیده، ناعلاج
بهر او کرسد خریدی باتو برخورداست وبس
قاضی هم به ساربان در محکمه رو کرد و گفت :
چون شتر دیدی ، ندیدی باتو برخورداست وبس
روز روشن این همه برخورد باتو میشود
شب به سوراخی خزیدی باتو برخورداست وبس
من شنیدم تازگیها هرکجا یک شیخ را
با زنان بیوه دیدی باتو برخورداست وبس
یک الاغی درمیان سبزه ها با اسب گفت
این حوالیها چریدی باتو برخورداست وبس
معده ها هی کرده با نرخ تورمها ورم
تا نفس از پشت کشیدی باتو برخورداست وبس
سایه یک عده ای سنگینتر از هر معصیت
زیر آن سایه ن ر ی د ی باتو برخورداست وبس
اشعار ارسلان گرجی
مطالب مرتبط:
- شعر محلی شب یلدایی نوشته مهدی جلالی شاعر جنوب کرمان
- شعر محلی کهنوجی جیرفتی و رودباری از شاعران بزرگ هفت گنج
- لالاییهای منطقه جازموریان اشعاری با مضمون آموزشی و تربیتی
- من صدای جازموریان خشکیده ام ، گفتگو با مهدی میرزایی
- عکس نوشته های زیبا محلی مناسب برای وضعیت تلگرام و واتس آپ
- اشعار محلی حبیب میرزایی و صابر میرکی از شاعران بزرگ تمگران