میر کمبر بلوچ
میر کمبر بلوچ در بخش بنت از توابع شهرستان نیک شهر بزرگ مردی به نام سلیمان زندگی میکرد. او فرزندی به نام میر قنبر داشت، میر کمبر بلوچ از همان زمان کودکی روحی دلیر و مهربان داشت و چون پا به سن جوانی گذاشت، خصلت انسان دوستی و مردانگی او زبانزد خاص و عام قرار گرفت.
مردم به این بزرگ مرد دلبستگی و ایمان پیدا کردند. قنبر همیشه طرفدار و حامی فقرا و افراد بی بضاعت بود و در غم و شادی آنان شریک بود. در این زمان سرزمین بلوچستان تحت نظر انگلیس بود و برده گیری و فروش بردهها به نواحی همجوار و کشورهای همسایه رواج فراوان داشت. افراد زورگو و قدرتمند با حمله به روستاییهای فقیر، دختران و زنان را به اسارت میبردند.
در این زمان سردار «سراوان» شخصی به نام مهراب بود؛ او اوامر و دستورات خود را مستقیماً از طرف دولت انگلیس دریافت میکرد. وقتی مهراب و تفنگدارانش به حوالی بنت آمدند و روستای «ملوران» را غارت کردند، بسیاری از زنان و دختران آنجا را به عنوان اسیر با خود بردند. اهالی روستا نزد میر قنبر رفته و از او کمک خواستند. قنبر تصمیم گرفت تا به جنگ مهراب برود، بنابراین بسیاری از نزدیکان خود را جمع کرد و به جنگ با مهراب شتافت.(میر کمبر بلوچ)
این بزرگ مرد که چند روزی از ازدواج او نگذشته بود، زن خود را طلاق میدهد و از مادر و پدر خود حلالیت میطلبد. مادرش که حس غیرت در روح او موج میزد، نه تنهامانع رفتن پسرش به جنگ نمی شود بلکه او را تشویق می کند تا به جنگ خائنی مثل مهراب برود. او با یاران وفادارش به تعقیب سپاه مهراب میرود و چون آنها به سپاه مهراب میرسند، مهراب با لحن غرور آمیزی از او میپرسد:
ای کی ان منی راه ء سرا گوشتی ای کمبرنت و بزکار
که ترجمه فارسی آن چنین است «این چه کسی است که بر سر راه من است و قنبر جواب میدهد که این قنبر بیچاره است».
مهراب که از دلاوریهای قنبر آگاه است دوباره میگوید:
گوشتی کمبر، بزکارء نهن بنت و دهانی و اجهن
ترجمه فارسی آن چنین است «گفت: قنبر فردی بیچاره و مظلوم نیست، بلکه او سرپرست مردم دهان و بنت است.»
قنبر به او میگوید که تمام اسرا را زود پس دهد، اما مهراب از این کار امتناع میورزد و به قنبر پیشنهاد میکند که اسرا را نصف میکنیم و نیمی از اسرا را به تو میدهم و بقیه مال من است. میر قنبر با شنیدن این حرف به جوش میآید و میگوید:
زانان که بندنت و بندیگنت تئی بلء مات و گهارن کل منی
ترجمه آن چنین است که «من میدانم که این افراد در دست تو اسیر هستند ولی همه آنها مادران و خواهران من هستند».
قنبر و افراد جنگجویش بر افراد مهراب یورش بردند، دلیرانه جنگیدند و به قوای مهراب تلفات سنگینی وارد کردند و موفق شدند که زنان و دختران اسیر را از صحنه نبرد خارج کرده و به همراهی یکی از جنگجوان به «ملوران» باز گردانند.
نبرد همچنان ادامه داشت که باران شدیدی شروع به باریدن کرد و به علت مرطوب شدن سلاحهای باروتی قمبر و یارانش مبارزه را با شمشیر ادامه دادند. در این هنگام یک نفر از سربازان مهراب به غاری پناه برد و چون باران بند آمد، سرباز مذکور از غار خارج شده و قنبر را که سرگرم نبرد بود، مورد هدف سلاح خود قرار داد و از پای در آورد. یاران قنبر پس از کشته شدن فرمانده خود همچنان به جنگ ادامه دادند و توانستند دلیرانه سپاه مهراب را شکست دهند و این فتنه هولناک را محو سازند و این بود شمهای از زندگی این بزرگ مرد که توانست با نیروی جوانی و غیرت دینی خود، فردی ظالم همچون مهراب را از پای در آورد و نام خود را تا ابد جاودانه سازد.(میر کمبر بلوچ)
منبع :پیام بلوچ www.payambaloch.com
رسول بخش بلوچ