
تصاویری از پدران جنوب شرق ایران
گاهى جبریست بسیار تلخ که سخت سهمگین است و من به جبر از بیابان و کوهستان آموخته ام سکوت را. از آسمان. از درخت. و هنوز هم مى پندارم سکوت، همچون طبیعت، سرشار از سخنان ناگفته است.
جازموریان
آسمان ایران اما به چشم من رنگ دیگریست. هنوز زیر این آسمان آدمهایى آرام و عاشق به رنگ طبیعت، با سخاوت، نفس مى کشند. آدمهایى که بی کمترین امکانات حال خوبى دارند و حال پریشانت را حال مى بخشند. در زاگرس، در البرز، در بیابان، در بلوچستان.
رودبارجنوب زهکلوت
دوباره مرور می کنم رد پای لحظه های روشنی که گاه هستو گاه نیست. به عقب باز می گردم. نسیمی ملایم بی هوا در آغوشم می گیرد، حواسم را با بوسه ای می رقصاند و در همان زمان ردها را با خود می بَرد بی آنکه بپرسد این رد پاها ارزشی برایت داشت؟ اگر ریشه ی درختان در زمین باشد، آیا ریگ و ماسه ای هست که باد از رویش ردپایی را توان بردن داشته باشد؟
تصاویری از پدران جنوب شرق ایران
سخنانى که همیشه ناگفته خواهد ماند و من بلند بلند در خود گاهى فریادش میزنم و گاه زمزه اش می کنم. سکوت آوار لحظه به لحظه ى خاطره است. آوار حقیقت. آوارِ امیدها و آرزوها. کودک معصومیست سکوت که در نهایتِ بى رحمى، ناحق، ناخواسته، در فصل نخست، به بلوغ رسیده است.
جازموریان روستای بنگ
و گاه گرسنه می مانم و گاه درد می کشم و گاه سَرخورده می گردم و گاه اشک می ریزم و گاه فریاد می کشم وگاه افسوس می خورم تا شاید قطره ای از دردِ دردمندانِ ایران جانمان را حس کنم. و باز یادم می آید که دست خدا بالاترینِ دستهاست.
متن: جواد قرایی